𝔖𝔥𝔞𝔶𝔫𝔞

گمشده در جنگل متروکه افکار...

بهترین دوست...

کلاس پنجم که بودم یکی از همکلاسیام بهم پیام داد، 

 گفت:«سلام نازنین میای دوست صمیمی بشیم؟» 

دو دل بودم که قبول کنم یا نه، چون سال قبلش خیلی بدجور باهم دعوامون شده بود و سر اون دعوا همش فکر میکردم دختر عقده ای و بیشعوریه:/

ولی قبول کردم.. 

موقعی که مدرسه ها حضوری شد صمیمیتمون بیشتر شد:) 

ولی از شانسم همون سال مدرسمون از هم جدا شد... یادمه سر این قضیه شب و روزم شده بود گریه:)) 

بعدش هی بهم زنگ میزدیم و چند باری هم بیرون رفتیم

ولی... الان یکساله که ندیدمش:))) 

کیانای قشنگم، آناقلی مهربونم، اینو بدون که خیلی خیلی دلم برات تنگ شده و امیدوارم که هرچه زودتر همدیگه رو ببینیم:)